بله. انسان نقطه اوج آفرینش است، زیرا خدا او را شبیه خود (پی، 1، 27) آفریده است [343-344، 353]
آفرینش انسان با آفرینش موجودات دیگر، آشکارا تفاوت دارد. انسان یک شخص است، یعنی می تواند با اراده و عقل خود یا به نفع و یا در مقابله با محبت تصمیم گیری کند.
انسان باید در وجود آفریده ها، آفریدگار را جلال دهد و با آنها با دقت و معتمدانه رفتار کند. انسان ها، حیوانات و گیاهان، آفریننده ای یکسان دارند که آنها را از روی محبت به دنیای هستی فراخوانده است. به همین سبب، حیوان دوستی کاری عمیقاً انسانی است [344، 354].
این اجازه به انسان داده می شود که از گیاهان و حیوانات استفاده و تغذیه کند، اما به او اجازه داده نمی شود حیوانات را بیازارد یا با آنها بدرفتاری کند، زیرا این کارها درست مانند چپاول کردن زمین از روی حرص و آزِ کورکورانه، با منزلت آفرینش مغایرت دارد.
انسان برخلاف اشیاء بی جان و حیوانات و گیاهان، فردی مجهز به روح است. این خصلت، او را بیشتر با خدا پیوند می زند تا با دیگر آفریده های قابل روئیت بر زمین [355-357، 380].
انسان یک چیز نیست بلکه یک نفر است. همان گونه که می گوییم خدا یک شخص است، راجع به انسان نیز چنین می گوییم. یک انسان قادر است، فراسوی افقی که مستقیماً در اختیار اوست، فکر کند و می تواند کل گستره هستی را درک و دریافت کند. او حتی می تواند با فاصله گرفتن از خود، به شناختی انتقادی از خود دست یابد و روی خود کار کند. او قادر است دیگران را در مقام شخص دریابد، منزلت آنان را درک کند و آنان را دوست بدارد. در میان تمام موجودات قابل روئیت، این فقط انسان است که این توانایی را دارد که «آفریدگار خود را بشناسد و دوست بدارد» (شورای دوم واتیکان، رساله «شادمانی و امید»، 12، 3) انسان ساخته شده است که در دوستی با او زندگی کند (یو، 15، 15).
خدا برای انسان همه کار کرده است. اما او انسان، این «تنها موجود آفریده شده از سوی خدا به خاطر خودش» (شورای دوم واتیکان، رساله «شادمانی و امید») را آفریده است تا سعادتمند شود. این تنها زمانی میسر است که او خدا را بشناسد، او را دوست بدارد، به او خدمت کند و در سپاسگزاری در قبال آفریدگار خود زندگی کند [٣٥٨].
سپاسگزاری به منزله محبتی رسمی و معتبر است. کسی که سپاسگزار است، در واقع با آزادی کامل به سرچشمه نیکی روی می آورد و وارد ارتباطی جدید و ژرف با او می گردد. خدا می خواهد که ما محبت او را بشناسیم و از همین حالا، سراسر زندگی مان را در ارتباط با او زندگی کنیم. این رابطه تا ابد دوام خواهد داشت.
عیسی مسیح از آن رو بی نظیر است که نه تنها سرشت راستین خدا، بلکه آرمان راستین بشر را نیز به ما نشان می دهد [358-359، 381].
عیسی بیش از یک انسان آرمانی است. حتی انسان هایی که آرمانی به نظر می رسند، گناهکار هستند. به همین سبب، هیچ انسانی نمی تواند سنجه ای برای انسان دیگر گردد. اما عیسی بدون گناه بود. این را که انسان بودن به چه معناست و چه چیزی انسان را به معنای واقعی کلمه بی نهایت دوست داشتنی می سازد، تازه در وجود عیسی مسیح درک می کنیم، فردی «آزموده شده در هر چیز به مثال ما بدون گناه» (عب، 4، 15ب). عیسی، پسر خدا، انسان واقعی و راستین است. در او می توانیم درک کنیم که خدا انسان را چگونه خواسته است.
برابری همه انسان ها در این است که وجود همه آنان از محبت خلاقانه خدا منشاء می گیرد. عیسی مسیح منجی همه انسان هاست. برای همه انسان ها مقرر شده است که نیکبختی و سعادت ابدی خود را در خدا بیابند [360-361].
از این رو، همه انسان ها با هم خواهر و برادرند. مسیحیان نه تنها باید با مسیحیان دیگر، بلکه همچنین با همه انسان های دیگر نیز همبستگی داشته باشند و به شدت با انشقاق های نژادی، جنسی و اقتصادی در یک خانواده بشری واحد مخالفت ورزند ← 280، 517.
جان آن چیزی ست که هر انسانی را انسان می سازد: پایه و اساس زندگی معنوی او، باطن و درونی ترین بخش وجود او. جان انسانی باعث می گردد که بدن مادی انسان تبدیل به پیکری زنده و انسانی گردد. انسان با برخورداری از جان، موجوی است که می تواند «من» بگوید و در مقام یک فردیتِ بی همتا و منحصر به فرد در حضور خدا بایستد [362-365، 382].
وجود انسان ها از جسم و روح تشکیل شده است. روح انسان چیزی بیش از عملکردی از جسم است و نمی توان انسان را فقط از جنبه مادی اش شرح داد. عقل به ما چنین می گوید: باید یک بنیان معنوی وجود داشته باشد که متعلق به تن باشد، اما با آن یکی نباشد. ما به آن «جان» می گوییم. هرچند که از راه علوم طبیعی نمی توان وجود جان را «اثبات» کرد، اما نمی توان بدون پذیرش این بنیان معنویِ فراتر از ماده نیز، انسان را در مقام موجودی معنوی درک کرد ← 153-154، 163.
روح و جان انسانی، آفریده مستقیم خداست و از سوی والدین «پدید» نمی آید [366-368، 382].
جان انسان، نه دستاورد پیشرفتی تکاملی از ماده و نه پیامد رابطه ای ژنتیکی میان پدر و مادر است. کلیسا این راز را که با هر انسان، یک شخص بی همتا و دارای روح به دنیا می آید، اینطور بیان می کند: خدا به او جانی می دهد که نمی میرد، حتی هنگامی که انسان با مرگ، جسم خود را از دست می دهد تا در رستاخیزش دوباره آن را بیابد. گفتن این امر که «من دارای جان هستم» به این معناست که «خدا مرا نه فقط به عنوان یک موجود، بلکه به عنوان یک شخص آفریده و مرا به رابطه ای بدون پایان با خود دعوت کرده است.
خدایی که محبت و نخستین تصویر مشارکت است، انسان را به شکل زن و مرد آفرید تا آنان به صورت مشترک با یکدیگر تصویری از سرشت او باشند.
خدا انسان را به گونه ای آفریده که او یا مرد و یا زن است و اشتیاق دارد، در برخورد با جنس مخالف خود به پرباری و کمال دست یابد. مردان و زنان منزلتی کاملاً یکسان دارند، اما در شکوفایی خلاقانه مردانه و زنانه خود، جنبه های گوناگونی از کمال خدا را نشان می دهند. خدا نه زن است و نه مرد، اما او هم جنبه ای پدرانه (لو، 6، 36) و هم جنبه ای مادرانه (اش، 66، 13) از خود نشان داده است. انسان ها در عشق میان زن و مرد و بویژه در پیوند زناشویی که در آن زن و مرد «یک تن» (پی، 2، 24) می گردند، می توانند ذره ای از سعادتِ پیوند با خدا را حس کنند که در آن، هر انسانی کمال نهایی خود را می یابد. همان گونه که محبت خدا وفادارانه است، محبت انسانی نیز جویای وفاداری است. این محبت، همچنین مانند محبت الهی، خلاقانه است، زیرا از ازدواج زندگی جدیدی حاصل می گردد ← 260، 400-401، 416-417.
کلیسا اعتقاد دارد که بنیان زن و مرد در نظام آفرینش بر نیاز به تکمیل یکدیگر و رابطه ای متقابل با یکدیگر نهاده شد است تا از این رابطه فرزندانی حیات یابند. به همین سبب، کلیسا روابط همجنس گرایانه را تأیید نمی کند. اما مسیحیان خود را مدیونِ توجه و محبت به همه انسان ها، بدون در نظر گرفتن گرایش های جنسی آنان می دانند، زیرا همه انسان ها مورد توجه و محبت خدا قرار می گیرند. [2358-2359].
هیچ انسانی بر زمین یافت نمی شود که از رابطه ای میان پدر و مادر خود هستی نیافته باشد. از این رو، این برای برخی همجنس گرایان تجربه ای دردآور است که گرایشی به جنس مخالف ندارند و ناگزیر به چشم پوشی از باروری جسمی حاصل از رابطه شان هستند، امری که در واقع با طبیعت انسانی و نظام آفرینش الهی مطابقت دارد. اما خدا اغلب انسان ها را از راه هایی غیرمعمول به سوی خود هدایت می کند: یک نقص، یک فقدان یا یک جراحت - در صورتی که پذیرفته شوند و انسان به مصاف آنها برود - می توانند به تخته پرشی برای آن بدل شوند که از روی آن خود را به آغوش خدا بیافکنیم، همان خدایی که همه چیز را به نیکی صورت می دهد و او را بیشتر از آن که در آفرینش کشف و دریافت کنیم، در نجات یافتن از سوی او کشف می کنیم← ٤١٥.
خدا مایل نیست انسان ها درد و عذاب بکشند و بمیرند. ایده نخست خدا برای انسان، بهشت بود: زندگی جاویدان و صلح و صفا میان خدا، انسان ها، محیط زیست آنان و همچنین بین مرد و زن [374-379، 400].
گاه احساس می کنیم که زندگی باید چطور می بود و ما باید چطور می بودیم، اما ما درواقع در صلح و صفا زندگی نمی کنیم، پر از هراس و شور و هیجان های کنترل نشده هستیم و هماهنگی بنیادین با جهان و در نهایت با خدا را از دست داده ایم. در کتاب مقدس، تجربه این جدایی و فاصله در «روایت هبوط انسان» به بیان درمی آید. از آنجا که گناه با حیله و نیرنگ به سوی آدمی راه پیدا کرد، آدم و حوا ناگزیر شدند بهشت را ترک کنند، جایی که در آن آنان با خود و خدا در هماهنگی به سر می بردند. دشواری کار کردن، درد و رنج ها، میرایی، و وسوسه گناه، نشانه های ترک بهشت هستند.